سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روضه رضوان

به نام خدا

دوشنبه 26/11/1387

با پدر و مادر و خواهر و برادر آماده میشی تا بری به طرف فرودگاه مهراباد.

با داداش بزرگه تو خونه خداحافظی میکنی ، یاد روزی میفتی که برادر با تو در فرودگاه خداحافظی کرد و تو گفتی بگو منم بیام و الان یک سال و نیم از اون خداحافظی گذشته و تو دعوت شدی .

وارد حیاط فرودگاه میشی ، مدیر و معاون کاروان رو میبینی که با یه سری از بچه ها با اتوبوس از قم اومدن و دارن یکی یکی اسمها رو صدا میزنن تا پاسپورت و ویزا و بلیط رو بهت بدن .

وقتی میخوای وارد سالن انتظار بشی میگن ورود همراه ممنوع !

همین جا اول خواهر و برادر کوچک را در آغوش میگیری و خداحافظی میکنی و اشک سرازیر میشود ...

نمیدانم این چه حکایتی است که تا وقتی مدینه و مکه را از پشت صفحه مانیتور می دیدی اشک میریختی الانم وقتی داری راهی دیار حبیب میشی بازم اشکت سرازیر میشه .

تو که داری به سمت دیار عشق و معشوق میری پس دلیل این اشکها چیه ؟

پدر را در آغوش میگیری و با بغض ازش حلالیت میطلبی ... میگویی : کوتاهی کردم ، مرا ببخشید ...

پدر حال تو را درک میکند او نیز به این سرزمین مقدس رفته است و دلش برای دیدن آسمان بقیع پر میکشد !

الان لحظه فراق مادر و کودک است !

مادری که مشوق اصلی تو برای تمام موفقیتها بوده ، مادری که خود در سینه داغ دیدار بقیع دارد ولی عاشقانه فرزندانش را راهی سرزمین عشق میکند ...

مادری که برای اینکه اول فرزندانش به این سفر معنوی بروند ، خود از چشیدن لذت انتظار پشت درهای بقیع و روضه محروم مانده ...

بغض امان نمیدهد و مادر مادر میکنی ...!!!

وارد سالن انتظار میشی تنها چیزی که در ذهن تو دائم رد میشه و حواست رو به خود جمع میکنه اینه که خدا به پیامبر ص گفته که تو به مسافران و زائرانی که از راه دور برای زیارت و دیدار تو می آیند سلام بده ...

 قل سلام علیکم

دائم این جمله در ذهنت رد میشود و تنت را میلرزاند

هم اینک تو را فراخوانده اند ...

صدایی سراسر سالن رو پر میکند و تو ناگهان از جای خود بلند میشوی :

مسافران پرواز 1583 به مقصد مدینه به بخش داخلی پرواز ...

وقتی داخل بخش داخلی پرواز میشی اذان مغرب به افق تهران است

سریع وارد نمازخانه میشی و نماز مغرب و عشا رو میخونی ، بر میگردی به سالن و به معاون کاروان کمک میکنی تا قرانها و ادعیه مخصوص و جانماز و چادر مشکی هایی که هدیه بانک ملت به دانشجویان دختر مجرد عمره گذار بود را به تک تک بچه ها دهی ...

همانجا بود که معاون کاروان رو به تو میگوید خانم فلانی مِن بَعد شما دستیار من باشید ، تو نیز با تمام وجود میگویی : در خدمتگزاری به دوستان و زائران آماده هستم .

برای دادن پاسپورت و بلیط آماده میشوی ...

همین که پاسپورت مُهر خورد و بلیط تایید شد ناگهان بدون هیچ آمادگی صدای دوستی را میشنوی که به تو گفته بود که می روی تا اهلیت پیدا کنی ...

همان لحظه بود که عمق وجودت می لرزد و به پهنای صورت اشک میریزی ...

یاد سلام حضرت ص میفتی و اینکه تو ناشنوا هستی از شنیدن صدایش ، بند دلت پاره میشود

اصلا انگار توی دلت خالی میشه ، اضطراب عجیبی داری

بغض گلویت را اذیت میکند

غم و شادی باهم به سراغت آمده بود ، وارد سرزمین رسول الله ص میشوی ولی در عین حال پرده ای از گناه باخود میبری که فاصله تو با حضرت ص است .

همچنان منتظری و دلشوره داری ... دائم به ساعت نگاه میکنی ...

از پله های هواپیما بالا می روی ناگهان سنگینی خاصی در زانوان خود حس میکنی که دیگر توان راه رفتن نداری

وارد هواپیما میشوی صندلی تو کنار پنجره و در وسطی قرار دارد و مقابلت صندلی مهماندار هست

بعدازپذیرایی مهماندار که خانم جوانی هست مینشیند و با حسرت به چشمان اشک بار تو نگاه میکند و هر از گاهی اشک خود را پاک میکند

از تو می پرسد برای اولین بارت است ؟ از شدت بغض نمیتوانی صحبت کنی سری به علامت آری تکان میدهی

به تو میگوید خوش به حالت التماس دعا ... من هفته ای دوبار وارد فرودگاه مدینه میشوم ولی اجازه داخل شهر شدن را ندارم ...

از پنجره به ابرهای آسمان نگاه میکنی و بغضت میترکد ، هق هقت بلند میشود و از اینکه دیگران رو بخوای با صدای گریه ات اذیت کنی ناراحت هستی ، سعی میکنی آروم گریه کنی که مهماندار برایت آب می آورد

نفرات پشت سریت که دو تن از دانشجویان کاروان هستن به هم دیگه میگویند : اه ... تو کاروان ما هستش ، همش باید صدای گریه اش رو تحمل کنیم ... اصلا خوشم نمیاد از این لوس بازی ها ... میخواهیم خوش باشیم ... ولی این عزا گرفته .. خداکنه تو اتاق ما نباشه ...

به زور هم که شده خودت رو آروم میکنی ولی هر چند دقیقه یکبار یاد روضه حضرت زهرا س میفتی و نمیتونی آروم بمونی

کم کم مانیتور صحنه هایی از روضه رضوان و شهر مدینه رو نشون میده و خلبان بعد از معرفی خود با صدایی سرشار از عشق و شور و غم و همراه با بغض به رسول اکرم ص و ائمه بقیع سلام میگوید و بعد به زائران خوش آمد گفته و التماس دعا دارد ...

در همین لحظه صدای گریه خلبان را میشنوی و همچنان به زمین نگاه میکنی که خلبان میگوید :

مسافران و زائران محترم وارد شهر مدینه می شویم ...

ناگهان بغض های در گلو گیر کرده میترکد ... صدای آه و ناله و اشک و فغان بلند میشود ...

عطر بال ملائک را میشد به راحتی استشمام کرد ... ملائک برای جمع کردن این اشکها آمده بودند ...

کم کم از پله های هواپیما پایین می آیی ... ولی از شدّت اشک چشمانت درست نمی بینند و دائم پاهایت می لرزد کم کم سنگین و سنگین تر می شوی

انگار وزنه ای سنگین به پاهایت زنجیر شده است و توان راه رفتن را از تو گرفته

برای تایید گذرنامه و ویزا منتظر بودی که ناگهان مردی عرب نگاه به گذرنامه و چشمان تو میکند و به همکار کناری خود تو را نشان میدهد... عصبی میشی ولی نیمتونی کاری کنی ...

از فرودگاه مدینه خارج میشوی و سوار اتوبوس میشی برای رفتن به هتل

... ادامه دارد


نوشته شده در یکشنبه 88/11/4ساعت 12:59 عصر توسط رضوان نظرات ( ) |


 Design By : Pichak